روزي روزگاري شيطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازماني که
انساني نيابد که بتواند او را به حيرت وا دارد، از اين سفر بر نگردد. نيم
دو جين روح را در خورجين ريخت. نان جويي بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اينکه ترديد در دلش
جوانه بست که شايد تصميم غلطي گرفته باشد.
...در هيچ کدام از جاده هاي دنيا به هيچ بنده اي که ....
توجه او را جلب کند ويا حتي کنجکاوي او را بر انگيزد، بر نخورد. ديگر داشت خسته مي شد. تصميم گرفت به مکان مقدسي سر بزند؛ ولي حتي آنجا هم، که هميشه مبارزه اي ريشه دار از زمانهاي دور، عليه او جريان داشت، هيچ چيز نتوانست حيرت زده اش کند. دلسرد و نا اميد و افسرده در سايه درختي ايستاده بود که رهگذري گرما زده با کيفي بر دوش کنا او ايستاد. کمي که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اينکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شيطان هستي!"
ابليس حيرت زده پرسيد:"از کجا فهميدي؟!"
" از روي تجربه ام گفتم. ببين من فروشنده دوره گردم. خيلي سفر مي کنم و مردم را خوب مي شناسم . در نتيجه در همين ده دقيقه اي که اينجا هستيم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبيدي، پس مزاحم يا گدا نيستي !
از آب و هوا شکايت نکردي، پس احمق نيستي !
به من حمله نکردي، پس راهزن نيستي !
به من حتي سلام نکردي، پس شخص محترمي نيستي !
از من نپرسيدي داخل کيفم چه دارم، پس فضول هم نيستي !
حالا که نه مزاحمي، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدميزاد نيستي ! هيچ کس نيستي ! پس خود شيطاني
شيطان با شنيدن اين حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها يش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داري!"