امروز من و دو تا از دوستام رفته بوديم جاي مسئول آزمايشگاه زيست شناسي مدرسه

داشتيم ازش سوال ميكرديم كه .......................

يك دفعه سرش رو گرفت و سكوت مطلق حاكم شد!!!!!!

بعد از 30 ثانيه افتاد روي زمين و همينطور به ديوار تكيه داده بود!!!!!

ما هم همينطور داشتيم همديگه رو نگاه ميكرديم!

بعد به او كه ديگه آثاري از حيات در بدنش ديده نميشد پرسيدم كه آقا بريم كمك بياريم!؟

وقتي جواب نداد دوزاريمون افتاد .

http://www.shadzy.com/media/editor_uploads/%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%B2%D9%85%20%D8%B4%D9%88%D8%AE%DB%8C/%DA%AF%D9%88%D9%86%D8%A7%DA%AF%D9%88%D9%86/shokolat%201.jpg

من و نيما دويديم كمك بياريم . مصطفي هم وايستاد همونجا تا كسايي كه ميان رو توجيه كنند!!!!!!!!!!!

بعد رفتيم دنبال ناظم . از شانس ما هميشه ناظممون پشت سر ما بود!!!!! به قولي عجل معلق بود! ولي اون موقع نبود. نيما رفت جاي دفتر مدير من هم رفتم اتاق هاي ديگه.

در عرض 2 دو دقيقه از روحاني تا مدير توي آزمايشگاه بودند!!!

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSfC5rgC3yF6zzhV6v8Zvtp7LmIY6qgAsLq7SVRdBgKQuriOttL2_Cs6Q4

ما كه رسيديم ديدم مسئول آزمايشگاه شيمي بنده خدا رو خوابونده روي زمين!

گفتم خدايا اگر الان رو به قبله كرده باشش و ..... واي چشم هاش هم كه باز نميشه!

گفتم سرم تا پاي دار خواهد رفت!!!!!!!!!!!!

كه يكدفعه پلكي زد.

بعد ناظم ما رو محترمانه شوت كرد بيرون و خودكار و دفتر و وسايلمون همونجا بي صاحب موند. ولي واقعا استرس داشت!

رفتم بالا تو كلاس بغل دستيم زده زير خنده ميگه چي شده بود من اومده بودم بيرون . تو و نيما مثل ديوونه ها از اين اتاق به اون اتاق ميرفتين!!!!!  :)

بعد از زنگ رفتم از آقاي سخدري پرسيدم چي شده بود . ميگه هيچي فقط يكم فشارش افتاده بود!!

ميگم: بله! (خوب اگر شما جاي من بودين جزء يك بله ي غليض چي ميخواستيد بگيد؟؟؟؟؟)

اين ماجرا كاملا واقعي بود